زينبزينب، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

زينب عشق مامان و بابا

حسین (ع) جنس غمش فرق می کند

  السلام علیک یا اباعبدالله الحسین السلام علی ساکن کربلا   اصلا حسين جنس غمش فرق مي‌كند اين راه عشق، پيچ و خمش فرق مي‌كند! اينجا گدا هميشه طلبكار مي‌شود اينجا كه آمدي كرمش فرق مي‌كند! شاعر شدم براي سرودن برايشان اين خانواده محتشمش فرق مي‌كند! صد مرده زنده مي‌شود از ذكر يا حسين عيساي خانواده دمش فرق مي‌كند! از نوع ويژگي دعا زير قبه‌اش معلوم مي‌شود حرمش فرق مي‌كند! تنها نه اينكه جنس غمش، جنس ماتمش حتي سياهي علمش فرق مي‌كند! با پاي نيزه روي زمين راه مي‌رود خورشيد كاروان قدمش فرق مي‌كند! من از " حسينُ منّي" پيغمبر خدا فهميده‌...
26 آبان 1391

دختر خاله جدیدت مبارک

سلام عروسکم هفته پیش در چنین روزی یعنی ١٧/٨/٩١ مصادف با ٢٢ ذی الحجه مرضیه جووووون نی نی خاله فاطمه به دنیا اومد و دل هممون رو شاد کرد.   وقتی به سالهای پیش فکر میکنم بعضی از خاطرات دوران کودکیم خیلی واضح در ذهنم مونده  مثلاَ دورانی که مامان جون خاله فاطمه رو باردار بود و برای اینکه من حس خوبی نسبت به هوووویی که قراره سرم بیاد داشته باشم صداش رو کوچولو میکرد و با من از قول نی نی توی دلش حرف میزد.و حتی روزی که فاطمه به دنیا اومد رو خوب به یاد دارم و روزی که مامانم با نی نی جدید وارد خونه شد و اینکه چقدر من اون نی نی رو دوست داشتم و دارم و حالا اون نی نی ناز خودش مامان شده.خیلی خیلی خوشحالم زینب جو...
24 آبان 1391

شروع به قطع یک وابستگی شیرین و عاشقانه

  سلام به همه هستی ام،ضربان حیات بخش زندگی ام زیباترین تصور از عشق...زینبم عروسک خوشگلم قبل از هر چیز میخوام  ٢٢ ماهگیت رو تبریک بگم گرچه به خاطر عید سعید غدیر و برنامه های عید  نتونستم ٧ آبان که ٢٢ ماهه شدی آپ کنم. آخه از حدود یک هفته مونده به عید غدیر حسابی سرمون گرم بود.هنوز کما بیش بعضی از  عزیزانمون تو فامیل میومدن خونمون برای دیدنمون  که از زیارت اومدیم.یه روز هم من با بابا رفتم  بازار و برای شما کلی لباس خریدیم تا توی  این ایام حسابی خوش تیپ باشی و نو بپوشی. از روز سه شنبه هم (یعنی ٥ ...
16 آبان 1391

سفرنامه کربلا

  امروز که روز عید قربانه بالاخره بعد از یک هفته که از سفر برگشتیم  فرصتی شد تا بیام و برات از سفر عشق و شور : کربلا بنویسم روز جمعه ٢١مهرماه نود و یک ساعت حدود ٨ صبح خونمون رو به سمت فرودگاه امام ترک کردیم و این آغاز سفر کربلا بود... بقیه خاطرات سفر و عکس ها رو توی ادامه مطلب ببین عزیز دلم   شب جمعه مثل اینکه یه هیجانی توی دلت به پا شده بود اصلا خواب درستی نداشتی شام رفتیم خونه خاله سیمین و بعد از شام مامان جون هم اومد خونمون شب برای خواب به زور از مامان جون جدات کردم و بردمت تو اتاق خوابیدی اما صبح ساعت ٤ بیدار شدی منم دیدم خاله سیمین و مامان...
5 آبان 1391
1